بچه که بودیم . . .
چه دل های
بزرگی داشتیم . . .
اکنون که بزرگیم . . .
چه دلتنگیم
. . .
کاش دلهامان . . .
به بزرگی
بچگی بود . . .
کاش همان کودکی بودیم . . .
که حرفهایش
. . .
را از نگاهش می توان خواند .
. .
کاش برای حرف زدن . . .
نیازی به صحبت کردن نداشتیم .
. .
سر تا پایم را که خلاصه کنند . . .
می شوم مشتی خاک . . !
که ممکن بود خشتی باشد در دیوار یک خانه. . .
یا سنگی در دامان یک کوه . . .
و یا شاید خاکی از گلدانی . . !
یا حتی غباری از پنجره . . .
اما مرا از این میان برگزیدند . . .
برای نهایت . . .
برای شرافت . . .
برای انسانیت . . .
و پروردگارم که بزرگوارانه . . .
اجازه ام داد .. برای نفس کشیدن . . .
دیدن .. شنیدن .. فهمیدن . . .
و ارزنده ام کرد به واسطه ی نفسی که بر من دمید . . .
من منتخب گشته ام برای قرب . . .
برای سعادت . . .
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داد . . .
برای انتخاب و تغییر . . .
به شوریدن . . .
به عشق . . .
وای برمن اگر قدر ندانم . . .
وای بر من اگر که باز هبوط کنم به خاک . . .
چطوری داداش
زودلینکم کن